نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: محمد قصاع
 

یك افسانه‌ی كهن اروپایی

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پادشاهی بود كه خیلی از لباس‌های جدید و رنگ به رنگ خوشش می‌آمد؛ جوری كه تمام پولش را می‌داد، لباس می‌خرید. این پادشاه نه به سربازهایش اهمیت می داد، نه به مردم كشورش. حتی كاری به كار علم و هنر و اسب سواری هم نداشت. اگر هم یك وقت سراغ این كارها می‌رفت، فقط برای این بود كه لباسهای تازه‌اش را به رخ این و آن بكشد. (1)
پادشاه برای هر ساعتِ روز یك دست لباس مخصوص داشت. افرادش هم به جای اینكه همیشه بگویند: «پادشاه توی اتاق كارش است»، می‌گفتند: «توی اتاق مخصوص لباسهاست!»
زندگی توی آن شهر عادی و معمولی بود؛ اما مثل هر شهر دیگری هر روز عده‌ای غریبه به خاطر پیدا كردن كار و یا گشت و گذار به آنجا می‌آمدند. یك روز دو تا مرد زیرك به شهر آمدند. می‌گفتند ما پارچه باف و خیاط هستیم؛ می‌توانیم بهترین پارچه‌های دنیا را برای پادشاه ببافیم و با آن لباسهای عالی بدوزیم.
خلاصه چند روزی سر و صدا كردند و یك روز هم گفتند: «پارچه‌هایی كه ما می‌بافیم از لحاظ رنگ و لطافت نظیر ندارد؛ اما فقط آدمهای دانا باید آنها را بپوشند. اگر آدم احمقی لباس‌های ما را تنش كند، لباس را به تن خودش نمی‌بیند؛ چون لباسها نامرئی می‌شود. هركس نادان باشد، این لباسها را نمی‌بیند.»
پادشاه پیش خودش فكر كرد: «اینها باید لباس‌های خیلی قشنگی باشد. اگر من از این لباس‌ها بپوشم می‌توانم بفهمم چه كسانی عقل دارند و نادانها كی هستند. بله؛ باید هرچه زودتر دستور بدهم تا اینها یك لباسی از پارچه‌های عجیبشان برایم بدوزند.»
پادشاه پول زیادی به خیاط‌های زیرك داد و سفارش كرد كه هر چه زودتر زیباترین لباس دنیا را برایش آماده كنند. مردها هم دو تا دستگاه قلابی را سرِ پا كردند. بعد نشستند به بافتن پارچه‌ی خیالیشان؛ اما در حقیقت چیزی روی دستگاه بافندگی نبود. مردها نخها را برداشتند و توی كیسه‌های خودشان گذاشتند و تا خود صبح پشت دستگاه‌های خالی كار كردند!
پادشاه با خودش فكر می‌كرد:‌ «ای كاش می‌دانستم كه اینها دارند برایم چی می‌بافند!» ولی زود از فكر خودش ناراحت می‌شد؛ چون كه خیاطها گفته بودند هركس احمق باشد نمی‌تواند لباسها را ببیند. پادشاه خودش را مرد دانایی می‌دانست و یقین داشت كه می‌تواند لباسها را بعد از تمام شدن كار ببیند. پادشاه برای دیدن لباس‌های جدید بی‌تاب بود؛ اما فكر كرد بهتر است اول كسی را بفرستد تا ببیند كار چطور پیش می‌رود. این بود كه پیش خودش گفت: «وزیر پیر و باوفایم را پیش بافنده‌ها می‌فرستم. او بهتر از همه می‌تواند پارچه را ببیند؛ چون كه از همه باهوشتر است و هیچ‌كس هم نمی‌تواند به خوبی او كارها را راست و ریس كند.»
این شد كه پادشاه وزیرش را فرستاد تا از نزدیك پارچه‌های عجیب و غریب را ببیند و او را از پیشرفت كار باخبر كند.
وقتی وزیر پیش بافنده‌ها رسید، دید كه پشت دستگاه‌های خالی بافندگی نشسته‌اند و مثل این است كه دارند كار می‌كنند. چشمهایش را خوب باز كرد و بعد از كلّی نگاه كردن با خودش گفت: «ای خدا؛ من كه اصلاً چیزی نمی‌بینم!»
خیاط‌های زیرك از وزیر خواهش كردند كه لطف كند و كمی نزدیكتر بیاید. بعد از او پرسیدند كه به نظرش نقشه‌ها و رنگ‌آمیزی پارچه چطور است. وزیر از ترس اینكه آنها نفهمند احمق است، با دقت تمام به دستگاه‌های خالی نگاه كرد. با این وجود نتوانست حرفی بزند؛ چون اصلاً هیچ پارچه‌ای آنجا نبود.
وزیر باز پیش خودش گفت: «یعنی راستی راستی من احمقم؟ اصلاً فكر نمی‌كردم كه این طور باشم. حالا هم هیچ‌كس نباید این را بفهمد. یعنی من به درد مقام وزارت نمی‌خورم؟ نه؛ نباید كسی بفهمد كه پارچه‌ها را ندیده‌ام.»
در همین موقع یكی از خیاطهای زیرك رو به او كرد و گفت: «خوب قربان؛ نظرتان درباره‌ی نقش و نگار این پارچه چیست؟»
وزیر پیر از پشت عینكش نگاهی كرد و گفت: «زیباست! عالی است! این نقشه و این رنگ‌آمیزی عالی است. من حتماً به پادشاه می‌گویم كه چقدر از این پارچه خوشم آمده».
خیاط‌ها گفتند: «ما هم با این فرمایش شما خیلی خوشحال شدیم.» بعد شروع كردند به گفتن اینكه برای زیبایی پارچه چه كارهایی می‌كنند. وزیر پیر هم سراپاگوش، به حرف‌های آنها گوش می‌داد تا بتواند همه چیز را دوباره برای پادشاه بگوید.
بافنده‌های زیرك باز هم از وزیر ابریشم و نخ طلایی خواستند تا بتوانند كارشان را بهتر پیش ببرند و هر چه زودتر لباس پادشاه را آماده كنند. وزیر هم دستور داد هر قدر ابریشم و نخ طلایی می‌خواهند، برایشان بیاورند. بافنده‌های زیرك هم همه‌ی این چیزها را توی كیسه‌های خودشان گذاشتند. حتی یك تار نخ هم به دستگاه نبستند؛ اما باز پشت دستگاه‌های خالی نشستند و كارشان را ادامه دادند.
چیزی نگذشت كه پادشاه یكی از دانشمندها را فرستاد تا پارچه‌ها و وضع كار بافنده‌ها را ببیند؛ اما او هم مثل وزیر هر چه نگاه كرد چیزی جز دستگاه خالی بافندگی ندید.
بافنده‌ها از دانشمند پرسیدند: «می‌بینید چه پارچه‌ی خوش نقش و نگاری بافته‌ایم؟» بعد هم دوباره شروع كردند به نشان دادن نقشه‌ها و ظرافت‌های پارچه قلابی.
دانشمند بیچاره وقتی كه دید نمی‌تواند پارچه را ببیند، خیلی دلش گرفت و با خودش گفت: «فكر نمی‌كردم این قدر احمق باشم. نباید كسی بفهمد!»
او هم كلّی از پارچه‌هایی كه نمی‌دید پیش خیاط‌ها تعریف كرد و گفت كه عجب رنگ‌آمیزی قشنگی دارد و آدم چقدر لذت می‌برد. بعد هم به پادشاه گفت: «پارچه‌ها واقعاً حرف ندارد. به زودی زود، لباس زیبا و شگفت‌انگیز شما آماده می‌شود. سرتاسر شهر، مردم درباره‌ی لباس تازه‌ی پادشاه حرف می‌زنند.»
پادشاه تصمیم گرفت خودش به كارگاه برود و از نزدیك پارچه را تماشا كند. این بود كه همراه چند تا از دور و بریهایش و دو نفری كه قبلاً پارچه خیالی را دیده بودند، راه افتاد و به طرف كارگاه رفت. بافنده‌های زیرك هنوز حسابی مشغول كار بودند.
وزیر و دانشمند گفتند: «ای پادشاه، خودتان ملاحظه كنید. چه طرحی! چه رنگی! به به!» آنها داشتند با اطمینان دستگاه‌های بافندگی را نشان می‌دادند؛ چون فكر می‌كردند كه بقیه حتماً می‌توانند پارچه‌ها را ببینند.
پادشاه با خودش گفت:‌«چی؟ من كه اصلاً چیزی اینجا نمی‌بینم! وحشتناك است. راستی راستی من احمق هستم؟! یعنی لیاقت پادشاه بودن را ندارم؟ عجب مصیبتی!»
پادشاه از ترس اینكه بقیه هم متوجه حماقتش بشوند، دروغكی گفت: «به به؛ خیلی زیباست! من كه واقعاً از این پارچه خوشم آمده». بعد، همان‌طور كه به دستگاه خالی خیره شده بود، سرش را تكان داد و از زیبایی‌های پارچه حرف زد.
بقیه‌ی همراهان پادشاه هم نگاه می‌كردند؛ اما اصلاً چیزی نمی‌دیدند؛ با این حال آنها هم به شاه گفتند: «خیلی زیباست. چقدر خوب است كه هرچه زودتر لباس مخصوص عالیجناب را آماده كنند. اگر لباس آماده شود، شاه می‌توانند آن را توی جشن عمومی كه همین زودی‌ها توی شهر برگزار می‌شود، بپوشند.»
خلاصه، همه آدم‌های مهم و همراهان شاه پشت سر هم می‌گفتند: «عالی است؛ بی‌نظیر است؛ زیباست...» و همه- مثلاً- از آن خوششان آمده بود. پادشاه هم از حرفها و به به و چه‌چه‌های آنها خوشش آمد و به خیاط‌ها لقب «شوالیه» داد!
خیاطهای زرنگ و باهوش، شبی كه فردایش جشن عمومی بود، تا صبح بیدار نشستند. آن شب شانزده تا شمع روشن كردند تا همه متوجه باشند كه آنها برای آماده شدن لباس پادشاه چه زحمتی می‌كشند. بعد هم وانمود كردند كه پارچه را از دستگاه بافندگی در آورده‌اند و دارند با یك قیچی بزرگ آن را می‌برند. كار برش هم كه تمام شد، پارچه را با سوزنی كه نخی تویش نبود، دوختند. بعد به پادشاه خبر رساندند كه: «لباس عالیجناب آماده است!»
پادشاه با تمام درباری‌ها پیش خیاطها رفت. هركدام از خیاطهای زیرك یك دستشان را بالا گرفتند. جوری كه انگار چیزی را نگه داشته‌اند. بعد گفتند: «این شلوار؛ این كت؛ این هم جلیقه! خوب ملاحظه كنید؛ این لباسها خیلی ظریف و سبكند؛ طوری كه آدم فكر می‌كند اصلاً چیزی نپوشیده است؛ ولی به خاطر ظرافت خیلی زیاد لباسهاست كه آدم اینجور فكر می‌كند.»
تمام همراهان پادشاه، با اینكه چیزی ندیده بودند، گفتند: «بله! واقعاً همین جوری است!» خیاط‌های زیرك گفتند: «ای پادشاه بزرگ؛ تقاضا می‌كنیم لباستان را دربیاورید تا ما بتوانیم در مقابل این آینه بزرگی كه اینجاست، لباس جدید و شگفت‌انگیزتان را بر تن مبارك بپوشانیم.»
پادشاه لباسش را درآورد. خیاطها وانمود كردند كه لباسها را یكی یكی به دست همراهان پادشاه می‌دهند. همراهان پادشاه هم وانمود می‌كردند كه آنها را یكی یكی تن پادشاه می‌كنند.
وقتی لباس پوشیدن پادشاه تمام شد، مردم همگی گفتند: «چقدر پادشاه در این لباسها زیبا شده است! چه شكوهی!»
مسئول مراسم رو به پادشاه كرد و گفت: «كالسكه مخصوص عالیجناب آماده است تا به كاخ تشریف ببرند.»
پادشاه گفت: «من آماده‌ام.» بعد یك بار دیگر جلو آینه چرخید و وانمود كرد كه برای آخرین بار دارد لباسهای تازه‌اش را تماشا می‌كند.
كسانی كه باید دنباله لباس پادشاه را می‌گرفتند پشت سر او ایستادند و وانمود كردند كه مثلاً دارند دنباله لباس را از روی زمین بر می‌دارند. بعد دست‌های خالیشان را توی هوا نگه داشتند و دنبال پادشاه راه افتادند.
مردم توی خیابانها و از پنجره‌های خانه‌ها تماشا می‌كردند و می‌گفتند: «چقدر قشنگ؛ چقدر زیبا!»
در حقیقت مردم چیزی به تن پادشاه نمی‌دیدند، اما جرئت نمی‌كردند راستش را بگویند؛ چون با این كار، احمق به حساب می‌آمدند. هركس هم كه احمق به حساب می‌آمد، ممكن بود از كارش بركنار شود!
خلاصه، همین‌طور كه مردم كوچه و بازار و بزرگان شهر، برای لباس جدید به‌به و چه‌چه می‌گفتند، ناگهان پسركی از توی جمعیت جلو دوید و با تعجب گفت: «چه شاه احمقی! جلو همه لخت شده و خیال می‌كند لباس پوشیده است!...»
هنوز حرف پسرك تمام نشده بود كه غوغا به راه افتاد. یك عدّه گفتند: «این بچه راست می‌گوید. شاه كه لباسی ندارد!»
عده‌ای هم كه هنوز می‌ترسیدند احمق به حساب بیایند، حاضر نبودند حقیقت را بگویند. این بود كه خواستند پسرك را بگیرند و حسابی تنبیه كنند؛ اما مردم كوچه و بازار كم كم دل و جرئت پیدا كردند و دست آخر فریاد زدند: «نه؛ پادشاه لخت است! پسرك راست می‌گوید. چرا می‌خواهید بچه را بزنید؟»
پادشاه خودش هم می‌دانست كه پسرك و مردم كوچه و بازار راست می‌گویند؛ اما از روی خودخواهی، نمی‌توانست حرفش را پس بگیرد. این بود كه به همراهانش دستور داد او را با همان مراسم و با همان لباس خیالی، به كاخ برگردانند.

پی‌نوشت‌ها:

1. هانس كریستین آندرسن

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم